×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

befarmaien

نوشته های جالب ...یه نگاه بکنید.ء

شازده كوچولو پرسید: تو كه هستی؟ چه خوشگلی! روباه گفت: من روباه هستم. شازده کوچولو به او تکلیف کرد که بیا با من بازی کن. من آنقدر غصه به دل دارم كه نگو. روباه گفت من نمی‌توانم با تو بازی کنم. مرا اهلی نکرده‌اند. شازده کوجولو آهی کشید و گفت: ببخش! اما پس از کمی تأمل باز گفت: اهلی کردن یعنی چه؟ روباه گفت: اهلی کردن چیز بسیار فراموش شده‌ای است یعنی علاقه ایجادکردن.

 

 

روباه:انسان‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند، اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زنده‌ای نسبت به چیزی که اهلی کرده‌ای مسئولی...ء

یادمون رفت...؟

سرمشقهاي آب ، بابا يادمان رفت
رسم نوشتن با قلمها يادمان رفت

گل كردن لبخندهاي همكلاسي ؛
با يك نگاه ساده حتي يادمان رفت،

ترس از معلم ، حل تمرين پاي تخته،
آن زنگهاي بي كلك را يادمان رفت...

راه فرار از مشقهاي توي خانه ؛
اي واي ننوشتيم آقا ، يادمان رفت،

آن روزها را آنقدر شوخي گرفتيم؛
جديت "تصميم كبري" يادمان رفت،

شعر"خداي مهربان" را حفظ كرديم،
يادش به خير اما خدا را يادمان رفت،

در گوشمان خواندند رسم آدميت،
آن حرفها را زود اما يادمان رفت...

فردا چكاره ميشوي ؟ موضوع انشاء،
ساده نوشتيم آنقدر تا يادمان رفت؛

ديروز تكليف ، آب ،بابا بود و خط خورد؛
تكليف فردا ، نان و بابا ، يادمان رفت...ء

چه می گویی ...؟

رفيق راهي و از نيمه راه مي گويي
وداع با من بي تكيه گاه مي گويي

ميان اين همه آدم، ميان اين همه اسم
هميشه نام مرا اشتباه مي گويي

به اعتبار چه آيينه اي، عزيز دلم
به هركه مي رسي از اشك و آه مي گويي

دلم به نيم نگاهي خوش است، اما تو
به اين ملامت سنگين، نگاه مي گويي؟

هنوز حوصلهء عشق در رگم جاري است
نمرده ام كه غمت را به چاه مي گويي...ء

گفتگو با خدا...؟

در رویاهایم دیدم که با خدا گفت و گو می کنم

خدا پرسید:پس تو می خواهی با من گفت و گو کنی ؟

من در پاسخش گفتم:اگر وقت دارید؟

خدا خندید:وقت من بی نهایت است ... در ذهنت چیست که می خواهی از من بپرسی؟

پرسیدم:چه چیز بشر شما را سخت متعجب می سازد؟

خدا پاسخ داد

کودکی شان. اینکه آنها از کودکیشان خسته می شوند،عجله دارند که بزرگ شوند و بعد دوباره پس از مدتها آرزو می کنند که کودک .........باشند

اینکه آنها از سلامتی خود را از دست می دهندتا پول بدست آورندو بعد پولشان را از دست می دهند تا دوباره سلامتی خود را بدست آورند...

اینکه با اضطراب به آینده می نگرند و حال را فراموش میکنند و بنابر این نه در حال زندگی می کنند و نه در آینده،اینکه آنها به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نمی میرند و به گونه ای می میرند که گویی هرگز زندگی نکرده اند.

دستهای خدا دستانم را گرفت برای مدتی سکوت کردیم

من دوباره پرسیدم:به عنوان یک پدر می خواهی کدام درسهای زندگی را فرزندانت بیاموزند؟

او گفت:بیاموزند که آنها نمی توانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد،همه کاری که آنها می توانند بکنند این است که اجازه دهند که

خودشان دوست داشته باشند.بیاموزند که درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند.بیاموزند که فقط چند ثانیه طول می کشد که زخمهای

عمیقی که در قلب آنانکه دوستشان داریم ایجاد کنیم،اما سالها طول میکشد تا آن زخمها را التیام بخشیم. بیاموزند که ثروتمند کسی نیست که بیشترین

ها را دارد ، کسی است که به کمترین ها نیاز دارد،بیاموزند که آدمهایی هستند که آنها را دوست دارند،فقط نمی دانند که چگونه احساساتشان را

نشان دهند. بیاموزند که دو نفر می توانند با هم به یک نقطه نگاه کننندو آن را متفاوت ببینند.بیاموزند که کافی نیست فقط آنها دیگران را ببخشند

بلکه آنها باید خود را نیز ببخشند

من با خضوع گفتم:از شما بخاطره این گفت وگو متشکرم. آیا چیز دیگری هست که دوست دارید که فرزندانتان بدانند ؟

خداوند لبخند زد و گفت:فقط اینکه بدانند من اینجا هستم

جمعه 13 آبان 1390 - 6:54:08 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

http://mry_hbp.gegli.com

ارسال پيام

پنجشنبه 3 آذر 1390   9:55:31 AM

رفيق راهي و از نيمه راه مي گويي
وداع با من بي تكيه گاه مي گويي

www.cloob.com/mohsenhacker

ارسال پيام

چهارشنبه 18 آبان 1390   5:46:45 PM

tavalodet mobarak

http://eissanazari.gegli.com

ارسال پيام

جمعه 13 آبان 1390   7:50:52 PM

ازداج

مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به او گفت : 

- می خواهم ازدواج کنم . پدر خوشحال شد و پرسید :  

- نام دختر چیست ؟ مرد جوان گفت : 

- نامش سامانتا است و در محله ما زندگی می کند . پدر ناراحت شد .

صورت در هم کشید و گفت :  من متاسفم به جهت این حرف که می زنم .

اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج کنی چون او خواهر توست .

خواهش می کنم از این موضوع چیزی به مادرت نگو .

مرد جوان نام سه دختر دیگر را آورد ولی جواب پدر برای هر

کدام از آنها همین بود . با ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت : 

- مادر من می خواهم ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آور

م پدر می گوید که او خواهر توست ! و نباید به تو

بگویم . مادرش لبخند زد و گفت : نگران نباش پسرم . تو با هریک

از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی . چون تو پسر او نیستی . . . !